هرچه بود سلولهای مغزی دیگر کار آیی لازم را ازدست داده بودند و فراموشیهای آزار دهنده جایگزین شادابیهای روزانه شده بودند. همسرش کوه پایدار وتکیه استوار او بود.
من پایداری این بانویبزرگ را بزرگتر از رنج سوختن میرزا میدیدم، آدمها میآیند و میروند و میسوزند و میسازند و بسیاری از زوایای پنهانی زندگانیها پنهان میماند. هرچه بود و هر چه شد اوهم رفت. چونان شمعی سوخت.
ما رفتنش را شنیدیم ولی سوختنش را نه دیدیم ونه شنیدیم. یادش گرامی و نامش زنده باد.