شمسالدین محمد بن علی بن ملکداد تبریزی، عارف پررمز و راز قرن هفتم هجری، بیشتر بهخاطر رابطهاش با مولانا جلالالدین محمد بلخی شناخته میشود. با وجود شهرت فراوان، اطلاعات تاریخی دقیق درباره او اندک است و بسیاری از دانستهها بر پایه مقالات شمس، مناقبالعارفین افلاکی، رساله سپهسالار و اشارات مولانا و فرزندش سلطان ولد استوار است.
شمس در اواخر قرن ششم هجری در تبریز زاده شد؛ کودکی متفاوت، گوشهگیر و کماشتها که دل به بازی نمیداد و به وعظ و ریاضت علاقه داشت. رابطهای سرد با پدر داشت و خود را «غریب در شهر خود» میدانست. همین تفاوتها او را در جوانی به ترک خانه و خانواده کشاند تا در جستوجوی «انسانی» که مراد و همراز باشد، به سفرهای طولانی و پررنج روی آورد.
او شاگرد هیچکس نماند و مرید هیچ طریقتی نشد؛ حتی دیدار با بزرگان زمان چون بابا کمال و رکنالدین سجاسی او را اقناع نکرد. شمس هر جا «حال» و «آنی» میدید، مدتی توقف میکرد، اما سرانجام آنجا را نیز تنگ مییافت و میرفت. تجربه زیستهاش با سلوک عملی گره خورده بود؛ کارگری میکرد، تنبان میبافت، کودکان را آموزش میداد و از این راه خرج روزانهاش را درمیآورد. از رسمهای رایج صوفیه مانند شاهدبازی، بنگ و حشیش بیزار بود، اما در خلوتهای عمیق و رازآلود، عوالم خاصی را تجربه میکرد.
شمس نگاهی نقادانه به مردم و آداب و رسوم داشت و به جای تمجید از ظاهر، به حقیقت امور مینگریست. با اینکه تهیدست بود، گاهی برای ناشناخته ماندن، ظاهری متظاهرانه به خود میگرفت. این تضاد درونی، گاه او را به شک و نقد خود نیز میکشاند. از دیناردوستی مینالید و در عین حال گاه از دیگران پول میگرفت تا وابستگی را تجربه و سپس نفی کند.
او با فلاسفه، عارفان و متکلمان بزرگی مانند ابنعربی، اوحدالدین کرمانی، فخرالدین عراقی و دیگران دیدار داشت و در مباحثات گاه پرشور و گاه ستیزناک با آنان شرکت میکرد. در عین علاقه به بحث، از جدل بیحاصل دوری میگزید و اغلب با بیان صادقانه و بیملاحظه خود، اطرافیان را میرنجاند.
شمس در حدود ۶۴۲ هـ.ق، پس از رؤیایی که در آن ندایی الهی شنید، به قونیه رفت تا با مولانا دیدار کند؛ جوانی که زمانی در حلب دیده بود. این دیدار در بازار شکرفروشان رخ داد و نقطه عطفی در زندگی هر دو شد. پرسشهای شمس و عمق وجودش، مولانا را چنان مجذوب کرد که از مرکب پیاده شد و او را به خلوت خود برد. از آن پس، رابطهای روحی و عمیق میان آنها شکل گرفت که سرنوشت هر دو را تغییر داد.
اما این نزدیکی، اعتراض و حسادت اطرافیان را برانگیخت. شمس که پیشتر همواره از جماعت رمیده بود، دوباره رفت. مولانا افسرده شد و به جستوجویش پرداخت. با وساطت پسرش، سلطان ولد، شمس به قونیه بازگشت. اما بار دیگر مخالفتها اوج گرفت، تا جایی که شمس برای آرامسازی روابط، دختری به نام کیمیا را -که خود خواهانش شده بود- از مولانا گرفت. با این حال، مرگ ناگهانی کیمیا، شمس را آشفتهتر ساخت.
او بار دیگر زبان به نقد همه چیز گشود؛ از علما و حکام تا حتی اولیا و انبیا. اطرافیان مولانا دیگر تابش را نداشتند. گفته میشود پسر کوچکتر مولانا، علاءالدین، نیز در مخالفت با شمس نقش داشت، هرچند صحت این روایت مورد تردید است. سرانجام شمس، بار دیگر و برای همیشه، بیخبر قونیه را ترک کرد. برخی گفتهاند در خوی به قتل رسید، اما حقیقت ماجرا همچنان در هالهای از ابهام است.
رفتارها و گفتههای شمس بهقدری شخصی، تند و بیپرده بود که هیچگاه نتوانست در ساختارهای رسمی جای گیرد. نه اهل مدرسه بود و نه اهل خانقاه. بیشتر با خرابهنشینان، راهبان و مردمان ساده محشور بود و در دل آنها، آتش جستوجوی حقیقت را میدمید. به گزارش ایسنا، اطلاعات ما از شمس بسیار محدود است و بیش از آنکه بر اسناد دقیق تاریخی تکیه داشته باشد، بر پایه روایتها، خاطرات، اشارات و افسانهها شکل گرفته است. همین رازآلودگی، او را به یکی از پررمزترین شخصیتهای تاریخ عرفان اسلامی بدل کرده؛ مردی که به گفته خودش «برای عوام نیامده بود»، بلکه آمده بود تا دلِ یک انسان را بگیرد، که گرفت.