عباس میرزا ابوطالبی، خیلی آرام و بی صدا در گوشه از اتاق منزلش جان داد. مرگ حق همه است اما جان دادن در گمنانی و بی خبری، و این گونه مرگی، حق او نبود. او اهل موعظه و نوشته و خطابه نبود که بعد از مرگش اثری مکتوب بر جای گذارد؛ اهل خدمت صادقانه و بی ریا بود که شوربختانه با فرهنگ تقلب و چپاول حاکم بر جامعه امروز ما، این هنرها و سجایا، پشیزی ارزش ندارد! میرزا ابوطالبی از باورمندان و مدیران و کارگزارن صدیق نظام جمهوری اسلامی بود که از روزهای نخست انقلاب تا سالهای بازنشستگی، مسئولیت های و مناصب مهمی اعم از استانداری و نمایندگی مجلس و معاونت وزیری و غیره را عهده دار شد اما هیچ کدام از این موقعيت ها، ذره ای در روحیه و سبک زندگی او تغییر ایجاد نکرد. در این سالهای آخر، به جز خانواده و تعداد معدودی از دوستان، هیچ کس از سرنوشت او و از دردی که می کشید، مطلع نبود به بیماری سختی گرفتار شد که ابتدا حافظه و تکلم و در نهایت جان او را گرفت و اكنون فقط شماره تلفن او در حافظه گوشی ما باقی ماند با عباس میرزا ابوطالبی حدود 25 سال پیش در حزب همبستگی آشنا شدم. آن حزب، به رغم نامش، زود از هم گسست اما از آن میان، تنی چند دوستان گرانمایه ای باقی ماند که یکی از آنها، خود او بود.آخرین بار، یک سال و نیم پیش او را در کنار دریاچه چیتگر دیدم که به همراه خانواده بیرون آمده بود. در کمال تعجب اسم مرا به یاد اورد و بعد هم شنیدم که برای همیشه ساکت شده است.حاج عباس در روزهای آخر هیچکس را نمی شناخت و البته خیلی ها هم دیگر او را نمی شناختند! حاج عباس فراموش شده بود و به مرور به بیماری فراموشی دچار شد و از همه ما روی برگرداند و رفت.