مهرداد خدیر:
برای کسی که تمام عمر با زبان فارسی و کلمات آن سر و کار داشته زندگی در محیط غیر فارسی زبان مثل تقلای ماهی دور از آب است و اگر تقلای ماهی دقایقی بیرون آب به خاموشی میانجامد سرنوشت داور هم که ۲۱ سال دور از ایران به امید بازگشت زیست و تقلا کرد نمیتوانست با ماهیان متفاوت باشد....
«سید ابراهیم نبوی به زندگی خود پایان داد. طنزنویس و پژوهشگر حوزه ادبیات بود. در جایْجای خانهاش میشد کتاب دید.هیچ نقطهای از خانهاش خالی از کتاب نبود. با آن که ناراضی و منتقد بود اما هیچ گاه نه تنها به دام بدخواهان ایران نیفتاد بلکه حتی آنها را نیز از نیش قلم خود در امان نگذاشت و آنجا هم تنها بود. ای کاش مسیر برگشت به کشور برای او و دیگرانی که دل در گرو ایران دارند فراهم بود....»
همین حد از واکنش و اظهار تا سف را هم امیر حسین ثابتی نماینده مجلس شورای اسلامی برنتافته و بر دستیار اجتماعی رییس جمهوری تاخته که چرا از مرگ «طنزنویس هتاک» اندوهگین شده و لابد انتظار داشته پایْکوبی میکرده است!
حسین انتظامی نوشته است: «سید ابراهیم نبوی پس از آزادی از زندان در ١٣٨٠ به روزنامه جامجم دعوت شد و در طنز همچنان درخشید. در گونههای متفاوت ادبی، نبوغ داشت و در پژوهش طنز، بیمانند بود. بارها پیغام داده بود میخواهد به وطن برگردد و هزینهاش را هم بپردازد.
مرگ غمبار او میتواند تلنگری برای یک سیاست باشد: بازگشت چهرههای فرهنگی هنری و حتی سیاسی که روزگاری در خیمه «دیگری» بودهاند و بعدها راه خود را از بدخواهان جدا کردهاند. در این برهه، اختلافات و کینهها را کنار بگذاریم. ایران میتواند فصل مشترک باشد.»
امیر حسین ثابتی دهههای ۶۰ و ۷۰ را به یاد نمیآورد اما به قاعده باید بتواند مقطع مورد اشاره آقای انتظامی را درک کند اما داستان جای دیگری ریشه دارد و وقتی عرصه را همین نگاه و تفکر و نه این شخص بر ابراهیم نبوی یا همان «داور» تنگ کرد پنداشت آن طرف فضا مساعدتر است و رفت ولی در آنجا هم آب او با مثلث براندازان (سلطنت طلبان و مجاهدینخلق و مارکسیستها) به یک جو نرفت.
آنها همکاری با روزنامههای اصلاح طلب را از اتهامات او برمیشمردند نه از افتخارات او و شاید بعد سالها چون دید بین این دو فضا معلق شده و حوصله زندان احتمالی یا بلاتکلیفی یا ممنوع از کاری بعد از بازگشت را هم نداشت تصمیمی گرفت که میدانیم و خود را از میان برد و آن که به مردم نه کفن و مرگ و اندوه که طنز شیرین و شادی و زندگی هدیه میداد خود مرگ را برگزید و حالا ماییم و آن عطر ریخته و آن عطر گریخته چندان که شعر سیاوش کسرایی فرایاد آید که او هم در غربت درگذشت:
ای عطر ریخته
عطر گریخته
دل، عطردانِ خالی و پُر انتظار توست
غم،یادگار توست...
راز مرگ او را دو دختر او در نخستین پیام فاش کردهاند و سربه مُهر نیست:
«پدرمان در یک دهه اخیر افسرده و دلْتنگِ ایران بود ولی ناممکن بودن زندگی در وطن، بار سنگینی را دوش او گذاشته بود. او در حالی از دنیا رفت که هرگز نتوانست با اقامت اجباری خود دور از ایران کنار بیاید.»
ابراهیم نبوی در روزنامه متفاوت «جامعه» ستونی با عنوان «ستون پنجم»راه انداخت و در بعدی شد ستون چهارم و به چهلستون و سرانجام بیستون رسید و عاشقانه و فرهادوار زیست تا حالا بگوییم دیشب صدای داور از بیستون نیامد...
ابراهیم نبوی باید برمی گشت و در ایران زندگی میکرد ولو به جای سیاست به سینما میپرداخت که دل مشغولی اصلی او بود. باید برمیگشت و در ایران نفس میکشید ولو اصلا نمینوشت. داور نباید میمرد و حالا که مرده آن هم به دست خود این کلمات به چه کار میآید؟ هیچ! شاید تنها به تعبیر حسین انتظامی تلنگری باشد برای بازگشت دیگران اما دیگران هم که بازگردند باز داور مرده است.
«خروج ابراهيم نبوى از ایران در سال ٨٢ که در پی تحمل زندان و فشارها و ممنوعیت فعالیت صورت گرفت، بر روح و روان او تأثیر منفی و شکنندهای به جا گذاشت. متأسفانه دورافتادگی او از وطن بر فشارهای روانی افزود و او را در بنبست و سرگشتگی عمیقی فرو برد. در نهايت ابراهيم نبوى سرنوشت تلخی را برای خود رقم زد؛ سرنوشتی که به تنهایی در تحقق آن مؤثر و مقصر نبود.»
برگرفته از: عصر ایران