پس از یک روز کاری از بیمارستان به سمت خانه میرفتم. چند جوان در اتوبوس از هر دری سخن میگفتند. من هم ناخواسته گفتوگوهایشان را میشنیدم. از پیشرفت و توسعه در کشورهای گوناگون میگفتند، از دبی، قطر و عربستان نمونه میآوردند. ازبرنامه توسعه عربستان وریاض و از شرایط داخل کشور و… از وضعیتی که به سامان نیست، یکی از آنها درمیان سخنان میگفت: “ازهمه جا، جا ماندهایم “.
چقدر سخنان آشنایی!
من در سخنانشان آرزوهای برباد رفته نسلی را میدیدم که امروز نسل سوخته نام گرفتهاند. آنها از امکاناتی میگفتند که باید باشد ونیست. تنها سهم ما و جوانان این سرزمین حسرت خوردن به خاطر زمانها وسرمایهها ی ازدست رفته و فرصتهای تلف شده است.
چه کسی پاسخگوی این همه پرسشهای بی پاسخ است!؟
ما با سرزمینی چنین گرانبها و اندوختهها و سرمایههای انسانی چنین ارزشمند و فرصتهای تکرار نشدنی چه کردهایم؟
هوای به شدت آلوده تهران و دیگر شهرها نفس را بند میآورد و تیرگی حاکم بر شهر چشم انداز زیباییها را درخود فرو برده برد و من به رجز خوانیها و شعارهای بیهوده و سرمایههای بر باد رفته و ناکارآمدی و نسلی که پرسشهایش را درگلو شکسته میبیند، میاندیشیدم و اینکه ما “از همه جا، جا ماندهایم “
چنان کوههای شمال شهر تهران در دود پنهان شده بودند که افسوس کوههای پاک را که بشود از آن بالا رفت و به قله رسید، میخوردم. از خود میپرسیدم چرا چنین سرنوشتی برای کشور ما پیش آمد وچرا فرصتها همچنان از دست میروند؟
راستی چرا ما از “همه جا، جا ماندهایم.“