بیضایی از آغاز جوانی قدم در راهی گذاشت که کمتر کسی توان چنین استمرار، عمق و تأثیری را در آن دارد. از همان ابتدا، نگاه او به هنر نه صرفاً نگاه یک خالق اثر، که نگاه یک محقق فرهنگی بود. او هنر را میفهمید، ریشههایش را میکاوید، تاریخش را مینوشت و بعد آن را بازآفرینی میکرد. بیضایی از خانوادهای اهل شعر و ادب برخاست و این زمینه فرهنگی، در شکلگیری ذهن خلاق و پرسشگر او نقشی انکارناپذیر داشت. او تحصیل دانشگاهی را نیمهکاره گذاشت اما هیچگاه از مطالعه، تحقیق و اندیشیدن بازنایستاد؛ همین ویژگی بود که او را به چهرهای یگانه در هنر ایران بدل کرد.
بهرام بیضایی در طول شش دهه فعالیت هنری خود، کارنامهای پربار بر جای گذاشت؛ کارنامهای که اگر چه از نظر تعداد آثار شاید پرشمار به نظر نرسد، اما از نظر کیفیت، تأثیرگذاری و جایگاه، بیبدیل است. او تنها حدود ده فیلم بلند ساخت و چندین فیلم کوتاه، اما هر کدام از این آثار، به یک نقطهی عطف در تاریخ سینمای ایران بدل شد. فیلمهایی همچون «چریکه تارا»، «باشو غریبه کوچک»، «مرگ یزدگرد»، «شاید وقتی دیگر»، «مسافران» و «سگکشی» نهتنها در زمان خود بلکه تا امروز، محل تحلیل، پژوهش و بازخوانیاند. «باشو غریبه کوچک» نمونهی درخشانی است از سینمایی که توانست از مرزهای جغرافیایی فراتر برود و مفاهیمی انسانی و جهانی را روایت کند؛ فیلمی که هنوز هم دربارهاش نوشته میشود، از آن درس داده میشود و با وجود گذشت دههها، نشانهای از کهنگی در آن دیده نمیشود.
اما بیضایی فقط یک فیلمساز نبود. او یکی از مهمترین نمایشنامهنویسان تاریخ تئاتر ایران است. نمایشنامههایی چون «پهلوان اکبر میمیرد»، «مرگ یزدگرد»، «فتحنامه کلات»، «هشتمین سفر سندباد»، «سهرابکشی»، «سلطان مار»، «چهار صندوق»، «مجلس قربانی سنمار» و «مجلس ضربت زدن» از آثار شاخص او هستند؛ آثاری که در آنها اسطوره، تاریخ، هویت و پرسشهای بنیادین انسانی در قالب داستانهایی نمایشی و دراماتیک روایت شدهاند. بیضایی در نوشتههایش به ریشهها بازمیگشت؛ به فرهنگ، به زبان، به داستانهایی که از یاد رفته بودند و او دوباره زندهشان میکرد.
سالهای پایانی زندگی بیضایی در خارج از ایران گذشت. او به دلیل محدودیتهای متعدد و شرایط سخت برای فعالیت هنری، ادامه مسیر را در آمریکا پی گرفت و سالها در دانشگاه استنفورد به تدریس، پژوهش و اجرای آثار نمایشی پرداخت. با این حال هرگز از ایران دل نکَند؛ بارها گفته بود که وطن او «عالم فرهنگ» است اما عشقش به ایران، ریشهای و عمیق بود. حتی زمانی که امکان ساخت فیلم برایش در ایران فراهم نبود، نوشت، پژوهش کرد، آموزش داد و همچنان چراغی را روشن نگه داشت که نسلهای بعد بتوانند مسیر هنر را با چشم بازتر ببینند.
بیضایی هنرمندی بود که در آثارش همواره پرسش مطرح میکرد: پرسش از تاریخ، از قدرت، از هویت، از فراموشی و حذف. کمتر کسی مانند او اینگونه بیپروا و اندیشمندانه به گذشته نگاه کرده تا آیندهای تازه بسازد. او زمانی گفته بود که «دهها فیلم نساختهام»، و این جمله نه از سر غرور، که از سر حسرت بود؛ حسرت فرصتهایی که از او دریغ شد و آثاری که میتوانست باشند اما نشدند.
با این همه، آنچه ساخت و آنچه نوشت، برای یک عمر کافی است تا نامش در بلندای فرهنگ ایران باقی بماند. فقدان او ضایعهای بزرگ برای هنر ایران است، اما میراثش، اندیشهاش و آثاری که از او برجای مانده، همچنان زندهاند. بهرام بیضایی شاید در روز تولدش از دنیا رفت، اما در همان روز، دوباره در حافظه جمعی ما متولد شد؛ نه این بار به عنوان یک هنرمند زنده، که به عنوان بخشی از تاریخ فرهنگ این سرزمین.