بعد از شنیدن خبر، خودم را عقب کشیدم و روزها را در انزوا سپری کردم. نه انرژی برای بیرون رفتن داشتم و نه دلم میخواست با کسی حرف بزنم. احساس میکردم بدنم در برابر نگاه دیگران بیپناه و در معرض دید است، انگار پوست تنم برداشته شده باشد.
چند هفته بعد، مادرم توانست مرا برای ناهار و بازدید از گالری هنری ویتورث در منچستر همراه خود کند. در آنجا نمایشگاهی از آثار جی.ام.دبلیو. ترنر بود. من اسم او را میشناختم—کسی که معمولاً نقاشیهای دریایی و مناظر بزرگ و باشکوه میکشید—اما آن روز حتی علاقهٔ زیادی به هنر، هوا یا حضور در جمع نداشتم. با این حال، همراه مادرم وارد نمایشگاه شدم.
در میانهٔ سالنها که نور کم و فضا ساکت بود، کمتر به تابلوها نگاه میکردم تا اینکه یکی از آنها، «کوه سن گوتارد» اثر سال ۱۸۰۸، جلوی چشمانم ایستاد. تصویری از اسب باری که روی مسیر کوه ایستاده، خسته و خمشده بود—بدنی تحت فشار، با باری سنگین روی پشتش. برای لحظهای احساس کردم خودم را در آن تصویر میبینم.
دیدن آن اسب خسته، همان چیزی بود که هفتهها منتظرش بودم. انگار بلاخره احساساتم که تا آن زمان پنهان، کنترلشده یا کماهمیت جلوه داده شده بودند، شکل گرفتند و خودش را نشان داد. این تابلو به من اجازه داد بپذیرم که تنها نیستم و کمک دیگران را بپذیرم. فهمیدم تحمل رنج و ترس لازم است، اما نمیتوان همیشه و تنها با این احساسات زندگی کرد.
حال پس از چند ماه، دو عمل جراحی برای برداشتن کامل تیروئید انجام دادهام و هنوز مراحل درمانم ادامه دارد. با اینکه درمان کامل هنوز در پیش است، اما دوباره به سرکار برگشتهام و حتی چیزهایی را که پیشتر کنار گذاشته بودم—کارهای خلاقانه، ساختوسازهای کوچک و لحظات شادیبخش—دوباره از سر گرفتهام.
نقطهٔ عطف زندگی من نه تشخیص سرطان بود، نه حتی عمل جراحی یا احساس رهایی از خطر بیماری، بلکه همان اسب خستهٔ ترنر بود که به بالای کوه رسید و بارش را پشت سر گذاشت. آن تصویر به من یادآوری کرد که میتوانم همچنان شانهبهشانه با امید و تحمل به مسیر ادامه دهم—دقیقاً همانگونه که آن اسب در نقاشی راهش را ادامه داد.