من از ۸ سال پیش که از اتیوپی به انگلستان آمدهام، بخشی از هویت فرهنگی خود را از دست دادهام. در آن زمان، در یک روال خستهکننده و منزوی به تحصیل در رشته بیوشیمی در دانشگاه امپریال لندن مشغول بودم، بدون سبک زندگی خانوادگی که به آن عادت داشتم. در اتیوپی، همیشه در کنار عمهام، پدربزرگ و مادربزرگهایم و دوستانم بودم.
پس امسال، ۱۲ ماه مرخصی گرفتم و به خانه عموی خود در لیدز رفتم. این تغییر کمک کرد تا چیزهای جدیدی را امتحان کنم، مانند دوچرخهسواری: چون بهعنوان کودک هرگز دوچرخهسواری نکرده بودم. یک دوچرخه از یک فروشگاه خیریه خریدم. دوستانم گفتند که این دوچرخه برای یک کودک ۱۰ ساله مناسب است و یک دوچرخه سایز بزرگتر به من هدیه دادند.
دوچرخه دو سال در حیاط دوستم مانده بود و در شرایط بدی قرار داشت. یک ماه وقت صرف بردن آن به تعمیرگاه کردم. همچنین به پروژهای به نام "Hackspace" پیوستم که یک کارگاه جامعهمحور برای سازندگان است و یک دوچرخه چوبی ساختم. این دوچرخه عمدتاً از مواد بازیافتی ساخته شده بود: برای ترمز آن از یک صندل قدیمی استفاده کردم. مدیر Hackspace، مارک، پیشنهاد کرد که به جان اُگراتس بروم و تمام مسیر را تا جنوب رکاب بزنم. در ابتدا، این پیشنهاد به نظرم غیرمنطقی آمد، اما بعد به آن فکر کردم: میخواستم چیزی جدید انجام دهم.
هیچ برنامهریزی برای لوجستیک نداشتم و امیدوار بودم که در طول مسیر، مسائل را حل کنم. دوستان و خانوادهام فکر میکردند که حتی یک مایل هم نمیتوانم بروم. شاید حق داشتند: سه شب اول بسیار سخت بود. خیمهای نداشتم که بخوابم؛ فقط یک پارچه به عنوان پوشش داشتم. به طور کلی، سبک سفر کرده بودم و تنها یک تیشرت نخی با خود داشتم. باد و باران بسیار شدید بود.
در طول ماههایی که در جاده بودم، برای بدترین شرایط آماده بودم. اما مردم زیادی دوستی خود را به من پیشنهاد کردند.
غذای کافی هم همراه نداشتم و مجبور بودم از مردم کمک بگیرم – در این نواحی دورافتاده پیدا کردن فروشگاه سخت بود و پول زیادی هم نداشتم. این افراد اغلب سالمند و منزوی بودند، اما مشتاق به کمک بودند. این امر انگیزهای شد تا سفرم را بهعنوان یک فرصت برای جمعآوری کمکهزینه برای دو مؤسسه خیریه، Age UK و Mekedonia (یک مؤسسه خیریه اتیوپی برای افراد آسیبپذیر) استفاده کنم.
در دو ماه و نیم که در جاده بودم، برای بدترین شرایط آماده بودم. اما مردم دوستی و مهربانی خود را به من نشان دادند. یک دیجی ویدیوهای من را در تیکتاک دید و برای اقامت در هتلها پول فرستاد. بعد از اینکه در نهایت یک چادر خریدم، مردم اجازه دادند که در باغهایشان چادر بزنم. مرا به خانهها، گاراژها، سالنهای روستا و حتی اصطبلها دعوت کردند تا شب بمانم. در روستای توماتین در اسکاتلند، با کارگران ساختمانی آشنا شدم که به من پیشنهاد کردند شب را در خانهشان بمانم و من نیز در عوض به آنها کمک کردم. روز بعد، من در کارهای بنایی به آنها کمک کردم و دوستانی پیدا کردم که هنوز با آنها در تماس هستم.
دوچرخه چوبی من در هر جایی که میرفتم توجهها را جلب میکرد. مردم محلی با شگفتی به آن نگاه میکردند. من داستانم را برایشان تعریف میکردم، آنها دوستان و خانوادهشان را جمع میکردند تا از من عکس بگیرند و به جمعآوری کمکهزینه من کمک کنند.
اما همه چیز راحت نبوده است. در طول طوفان فلوریس، در حال عبور از دالوینی، یکی دیگر از روستاهای اسکاتلند بودم و desperate به دنبال پناهگاه میگشتم. در آن لحظه، یک زوج فوقالعاده مرا به خانه خود دعوت کردند، غذای گرم به من دادند، مرا به سالن اجتماعیشان بردند و یک تشک بادی برای من آماده کردند.
ترسیدم که دوچرخهام در طول مسیر از بین برود. اما همیشه کمک میشد. وقتی زنجیر دوچرخهام در نزدیکی نیوکاسل پاره شد، چند دوچرخهسوار به من کمک کردند تا به یک فروشگاه برسم که سپس آن را به صورت رایگان تعمیر کرد. مردی در روستای هینس در بدفوردشایر چرخ جلوی دوچرخهام را با یکی از چرخهای دوچرخه دخترش تعویض کرد و سپس اجازه داد شب را در ون او بخوابم.
من گمان میکردم که ممکن است با نژادپرستی مواجه شوم. من با برخی از برخوردهای دشوار روبهرو شدم، اما امیدوارم که ذهن آنها را تغییر داده باشم. همچنین توانستم با اتیوپیاییهای مقیم بریتانیا آشنا شوم که پیشرفت من را در شبکههای اجتماعی دنبال میکردند. هر زمان که به شهری با جمعیت اتیوپیایی قابل توجه میرسیدم، آنها پیشنهاد میکردند که در خانهشان اقامت کنم.
روزهای آخر سفر سخت بود. من در لندن با دوستانم دیدار کرده بودم و ترک آنجا برایم سخت بود. اما دوباره مردم به من کمک کردند. یک خانم در فاورشام از من پذیرایی کرد. با هم فیلم "آواتار" را تماشا کردیم. بعد از آن، یک اتیوپیایی که ویدیوهای من را در تیکتاک دیده بود، برای من یک اتاق هتل در کانتربری رزرو کرد.
روز بعد، به دوور رسیدم. گروهی از ۱۰ اتیوپیایی از لندن برای دیدار با من آمده بودند، با غذا، موسیقی و یک جایزه: دوچرخهای کوچک با نام من روی آن. سفرم به پایان رسید.
قبلاً احساس میکردم که جامعهای در زندگیام وجود ندارد: انجام این ماجراجویی باعث شد تا دنیا برایم وسیعتر شود. جامعهای که به من کمک کرد تا سفرم را به پایان برسانم. نه پول، نه استقامت من – فقط مهربانی غریبهها.