کد خبر : 696053 تاریخ : ۱۴۰۳/۱۰/۱۲ - 03:22
نگاهی به فیلم «بابا عزیز» بادها دایم صحنه را تغییر می‌دهند تمام دیالوگ‌های فیلم ساده و به‌جا و پرمفهوم است. انسان را به خود می‌آورد.

پونه ندایی
پس از تماشای فیلم «مست عشق» و تجربه تکانه روح، به توصیه دوستم فیلم «بابا عزیز» را پس از دو دهه برای بار دوم تماشا کردم. محمد ناصر خمیر، نویسنده و کارگردان تونسی سه فیلم ساخته که یکی از آنها «بابا عزیز» است. بابا عزیز و نوه‌اش ایشتار در صحرا به سمت جشن موعود دراویش حرکت می‌کنند که زمان و مکان دقیق آن را نمی‌دانند و دیگرانی هم که با فراخوان دل به سوی جشن هدایت می‌شوند همین حال را دارند. تماشای مجدد این فیلم پس از دو دهه بار دیگر تکانم داد. ما کجاییم؟ در شهری و موقعیتی گیر افتاده‌ایم که بار انجام تکلیف از تماشای درونمان سنگینتر است.
بابا عزیز و نوه اش از اول تا آخر فیلم با دو عدد خرما و یک قرص نان و یک بشقاب آش نذری سر پا هستند. هر جا خسته می‌شوند روی شنزار می‌نشینند. هر وقت توفان شن برمی‌خیزد، زیر همان شن‌ها پناه می‌گیرند و در مسیر انسان‌های دیگری را با قصه‌های گوناگون می‌بینند. دنیا محل تماشاست. انگار آمده‌ایم دیگران و سپس خودمان را تماشا کنیم. من اول تماشای فیلم بابا عزیز را به جویندگان معنا توصیه می‌کنم بعد تماشای جهان و تماشای خود به صورت خودکار در ما شکل می‌گیرد.


شنزار فیلم بابا عزیز محل گذر است. انسان‌ها از آن عبور می‌کنند و بادها دایم صحنه شنزار را تغییر می‌دهند. آدم‌ها و موقعیت‌ها پس از توفان شن دوباره وضعیت خود را پیدا می‌کنند و ادامه مسیر می‌دهند. قطعا این برج‌ها، مقام‌ها و نمادهای شهوت برتری‌طلبی و زیاده خواهی در زندگی امروز، اصل قصه انسان نیست. در فیلم بابا عزیز انسان خودش برای خودش کافیست. بابا عزیز به ایشتار می‌گوید وقتی انسان در شکم مادر است همه راز جهان را می‌داند، اما وقتی به دنیا می‌آید فرشته‌ای انگشت روی دهانش می‌گذارد و او همه چیز را فراموش می‌کند. ایشتار می‌پرسد ممکن است آدم‌ روزی به خاطر آورد. بابا عزیز می‌گوید: شاید. پس از طی طریق و پرسش‌های پرمعنای ایشتار، بابا عزیز به دلیل آگاه شدن به زمان مرگ، ایشتار را از خود جدا می‌کند و او را به همراه مرد جوانی که به بهانه پیدا کردن معشوق راهی جشن دراویش است می‌فرستد و خود جلوی قبری که از قبل کنده شده می‌نشیند تا زمان زفافش با ابدیت فرابرسد.
زندگی ادامه دارد. عده‌ای به جشن دراویش می‌رسند. در میانه صحرا در بناهای زیبای باستانی نور آتش و صدای آواز و رقص واصلان را می‌بینیم. حتی در بین آنها گربه سیاه کوچکی اقبال حضور در جشن را پیدا می‌کند. دیگر اینکه زنان هم در جشن شرکت دارند. فیلم به همه موجودات جهان ارزشی یکسان می‌گذارد.
تمام دیالوگ‌های فیلم ساده و به‌جا و پرمفهوم است. انسان را به خود می‌آورد.
حال پرسش من از خودم این است: چگونه از شهر و قیل و قال، از اسم و اعتبار، از تکلیف‌های خودخواسته، از بند «من» رها شوم؟