ریشهٔ این نظریه به روانشناس آمریکایی لئون فستینگر در دههٔ ۱۹۵۰ بازمیگردد. او معتقد بود انسانها تحمل تناقض ذهنی را ندارند و بهطور فعال برای کاهش آن تلاش میکنند. مشهورترین نمونهٔ تجربی که این نظریه را تثبیت کرد، پژوهشی بود که بعدها در کتابی با عنوان وقتی پیشگویی شکست میخورد منتشر شد. این مطالعه رفتار یک گروه آخرالزمانی را بررسی میکرد که باور داشتند موجودات فضایی در تاریخی مشخص زمین را نابود خواهند کرد.
وقتی پیشگویی این گروه محقق نشد، پژوهشگران مشاهده کردند که بسیاری از اعضا نهتنها ایمان خود را از دست ندادند، بلکه آن را تقویت کردند و به تبلیغ باورهایشان پرداختند. فستینگر این واکنش را نمونهای کلاسیک از ناسازگاری شناختی دانست: اعضای گروه بهجای پذیرش اشتباه، باور خود را بازتفسیر کردند تا از فروپاشی روانی جلوگیری کنند. این مثال برای دههها در کتابهای درسی روانشناسی تکرار شد.
اما مقاله نشان میدهد که پژوهشهای جدید، این روایت کلاسیک را به چالش کشیدهاند. اسناد بایگانی تازهای که از تحقیقات فستینگر منتشر شدهاند، نشان میدهند که پژوهشگران برخلاف آنچه پیشتر تصور میشد، ناظران کاملاً بیطرف نبودند. برخی از آنها نقش فعالی در جلسات گروه ایفا میکردند و حتی در مقاطعی اعضا را به ادامهٔ باورشان تشویق میکردند. این مداخلهها باعث میشود نتایج مطالعه دیگر شاهدی خالص از واکنش طبیعی انسان به شکست باور نباشد.
علاوه بر این، مقاله به بحران «بازتولیدپذیری» در روانشناسی اشاره میکند. بسیاری از آزمایشهای کلاسیکی که قرار بود وجود ناسازگاری شناختی را نشان دهند، در مطالعات جدیدتر یا تکرار نشدهاند یا نتایج ضعیفی داشتهاند. در یکی از پروژههای بزرگ بازتولید، هزاران دانشجو در آزمایشهای مشابه شرکت کردند، اما تفاوت معناداری میان تغییر نگرش افراد در شرایط مختلف مشاهده نشد؛ نتیجهای که با پیشبینی نظریهٔ کلاسیک ناسازگاری همخوانی نداشت.
نویسنده توضیح میدهد که یکی از دلایل محبوبیت ناسازگاری شناختی این است که تجربهای آشنا را توصیف میکند. تقریباً همهٔ ما لحظاتی را تجربه کردهایم که مجبور شدهایم رفتار یا تصمیم نادرست خود را توجیه کنیم. همین شباهت به تجربهٔ روزمره باعث شده این مفهوم به زبان عمومی راه پیدا کند و توضیحی ساده و جذاب برای رفتارهای متناقض انسان ارائه دهد.
با این حال، منتقدان میگویند نظریه بیش از حد کلی است و قدرت پیشبینی دقیق ندارد. این نظریه اغلب پس از وقوع رفتار، برای توضیح آن به کار میرود و کمتر میتواند پیشبینی کند که افراد دقیقاً چه زمانی و چگونه واکنش نشان خواهند داد. به همین دلیل، برخی پژوهشگران معتقدند ناسازگاری شناختی بیشتر یک روایت روانشناختی قانعکننده است تا یک قانون علمی دقیق.
در پایان، مقاله نتیجه میگیرد که ناسازگاری شناختی لزوماً یک «توهم» نیست، اما جایگاه آن بهعنوان یکی از ستونهای قطعی روانشناسی اجتماعی نیازمند بازنگری جدی است. شواهد جدید نشان میدهند که مطالعات اولیه نقصهای جدی داشتهاند و یافتههای جدید تصویر پیچیدهتری از واکنش انسان به تضادهای ذهنی ارائه میدهند. بنابراین، این مفهوم بهتر است نه بهعنوان حقیقتی قطعی، بلکه بهعنوان یکی از چارچوبهای ممکن برای فهم رفتار انسانی در نظر گرفته شود.