نویسنده: آریو راقب کیانی
آیا میتوان چرخه به تکرار افتاده یک حلقه زمانی را شکست؟ پرسش این است که چطور میشود نقش خاطرات گذشته را در زمانی که بهصورت سلسله وار در حال تکرار آن چیزی است که پیشتر توسط بشر تجربه شده، تعریف کرد؟ چگونه میتوان از روزهایی که تکرار آنها بهمثابه روزمرگی است، بهرهای متفاوت جست؟ فیلم «نقشه چیزهای کوچک عالی» به کارگردانی ایان ساموئلز بااینکه قصه نسبتاً تکراری را مشابه با فیلم موفق «روز گراندهاگ» محصول سال 1993 میلادی روایت میکند، اما توانسته است از تکرار این تم و پیرنگ روایت جدیدی را در پیشگاه مخاطب عرضه دارد. داستان این فیلم به کاراکتر نوجوانی به نام مارک (با بازی کایل آلن) میپردازد که در حلقه زمانی اسیر شده و هرروز او تکراری از دیروز اوست و او مجبور است که این روز را همانند شخصیت «فیل کانور» در فیلم «روز گراندهاگ» دوباره و دوباره زیست کند. البته ماهیت فیلم «نقشه چیزهای کوچک عالی» کمی با فیلم «روز گراندهاگ» به لحاظ ارجاعات علمی، متفاوت است. هر دو کاراکتر باآنکه بهمرور درمییابند که از چیزهای سادهای که هرروز با آنها مصاف میکنند، لذت ببرند و به فهم جدیدی از اتفاقات زودگذر برسند، ولیکن در روایت مدرن اسارت در حلقه زمانی ویرایش 2021 مؤلف بهصورت موشکافانه به سراغ بعد چهارم، فیزیک مدرن و دو مکعب سهبعدی میرود. درنتیجه ایان ساموئلز یک گام به جلوتر برداشته و سعی کرده است به مسائلی مانند بههمریختگی و جریان زمان و کرمچاله و البته حضور بچه کیهانی به شکل ظریف ناخنک بکشد!
ایده فیلم همانطور که ذکر شد باوجود واگویی یک قصه قدیمی همچنان بدیع جلوه میکند، زیرا نگاه به حلقه زمانی در این فیلم با درآمیختن فرایندی ملودراماتیک بین شخصیتهای مارک و مارگارت (با بازی کاترین نیوتن) و اقدامات عالمانه شخصیتها به بلوغ رسیده است. شخصیتهای این فیلم مقوله کشف و شهود را در این ایستگاه زمانی از خود دریغ نمیکنند و بااینکه میدانند دیروز، امروز و فردا در زندگی آنها جایگاه یکسانی دارند، هیچگاه دست از آشکارسازی مسائلی که به علم غیب برمیگردد، دست نمیکشند. فیلم نمیخواهد خود را در بستر سطح سازی و حلوفصل اتفاقات کوچک رخ داده برای این دو شخصیت سرگرم کند و کارکرد آنها را به دو شخصیت پیشگو تقلیل دهد. شخصیتپردازی این دو شخصیت نشان میدهد که بااینکه زمانهای رویارویی آنها معادل و ایدهآل یکدیگر نیست، ولی فرجامی باعث میشود که مناسباتشان در بزنگاهی مناسب دچار همزمانی شود؛ بهطوریکه هم «مارک» دختر رؤیاهایش را پیدا کند و هم «مارگارت» بتواند رازهای سد شده بر این عشق را پس زند. این فیلم گاهی برای تقابل این دو شخصیت به فلسفه بازی نیز روی میآورد، بهطوریکه همزمانی این دیدار دژاوو گونه را به دیدار عطف به ماسبق آنها در جهنم منوط میداند که در این جهان تاوان مجازات آن آدم و حوا بودن را میپردازند. این دو شخصیت در این جهان ایستا شده از منظر زمانی حکم دانایان کل را دارند که میخواهند در این ناهنجاری زمان، دست به اصلاح هر آن چیزی که در آن یک روز بهخصوص خرابشده است، بزنند؛ اما مسئله فیلم بر چگونگی لذت از همان چیزهای کوچکی شروع میشود که میخواهد روزمره شدن و بودن را کنار زند. هرچند که درونمایههای احساسی بین دو شخصیت فیلم قابلیت آن را ندارد که فیلم را از انحصار تماتیک خود خارج کند؛ بنابراین در انتخاب نامی برای ژانر این فیلم بهتر است از بین علمی – تخیلی و رمانتیک- درام اولی را برای این اثر برگزید. حتی پایانبندی بیتأثیر فیلم نیز که بدون غافلگیری و اعجاب تماشاگر همراه است، بر این موضوع صحه میگذارد.
کشمکش درونی بین این دو کاراکتر را میتوان بر اساس مدل ساختاری «فروید» به دو شخصیت ایگو برای «مارک» که میخواهد برای شخصیت سوپرایگو «مارگارت» مصالحهای با پدیدارهای جهان واقعی ایجاد کند، تقسیمبندی کرد. درنتیجه هرچقدر از فیلم بیشتر میگذرد، نقش و جایگاه استاد و شاگردی بین این دو شخصیت تغییر میکند و منجر به نتیجه واحد برای هر دوی آنها میشود. لذت بردن از یک روز عالی و بیتوجهی به گرفتاریها و بیحوصلگیهای روزانه! آنها به این نتیجه میرسند که فردا همین امروز است، پس باید تمام هموغم خود را در امروز به کاربندند؛ بنابراین از جایی به بعد نوشتن کتابی در مورد جنگ داخلی شغل بهوسیله پدر مارک برای او آزاردهنده نخواهد بود و مارگارت لحظه احتضار مادر در حال مرگ خود را میپذیرد و با وی آخرین خداحافظی را بهجای میآورد. در این وادی یکی از آنها فردا را میخواهد و دیگری فردا را پس میزند و ساختار دایرهوار زمان تنها چالشهای آنها را مضاعف میکند.
این فیلم ارزش از دست دادن زمان را بارها به مخاطب بهصورت غیرمستقیم متذکر میشود. همچنین جهان متوقف شده از زمان و به خواب رفتنهای کسالتبار (دنیای خیال در برابر دنیای واقعی) را بارها مقابل ماهیت زمان ارزیابی میکند و دستآخر به الگویی میرسد که در آن باید برای رهایی از این خواب مصنوعی، بخش «اید» شخصیت خود را در حال بیدار شدن از یک روز و لمس واقعیت ببیند. فیلم با استفاده از این تمثیل، تشری به مخاطب خود میزند که حتی باید روز خوب تکراری را به شکل عالی و هوشمندانه برای خودش بسازد و حل این تکرار به پاک کردن این جبر یکنواخت نیست، بلکه باید حوادث نسبتاً مشابه را با فعلی متمایز، زیباتر ساخت تا این تکرارها به دل نشیند. این به همان رویکرد نسبیگرایی فیلم برمیگردد که درجایی کلمه «خوب» را نسبی قلمداد میکند. درنهایت فیلمساز پایانِ این روز را به یک باران میسپارد که همهچیز را بشورد که چندان فکر شده بهحساب نمیآید و با گزینش این سرانجام همه معماهای طرح شده فیلم بهیکباره به حال خود در نقشه راه مارگارت و مارک رها و گم میشوند.