بهار اصلانی- طنزنویس
ستاره صبح آنلاین- آن روز در آشویتس کارگر آشپزخانه شده بودم. آشپز اس اس یکتکه استخوان که پارهای گوشت به آن متصل بود را با دو عدد سیبزمینی متوسط کف دیگی بزرگ انداخته بود و شیلنگ آب را داخل دیگ گذاشته بود تا پر شود. پر شدن دیگ طول کشید، حوصلهام سر رفت و برای معاشرت، از آشپز پرسیدم: «چی شد اومدی آشپز اردوگاه شدی؟» گفت: «راستش من اول طنزنویس بودم، ولی میدونی که هیچی جای خودش نیست. همه میخواستن کار مارو انجام بدن. دست زیاد شده بود، دیگه دخلوخرجم باهم نمیخوند.»
با تعجب پرسیدم: «منظورت کیه؟ مگه بقیه کارتون رو بلد بودن که جاتون رو بگیرن؟!» گفت: «آره بابا افسرها و فرماندههای اردوگاه یه طنازیهای سنگینی با مشکلات و کمبودهای کارگرها میکردن که هر جوری میخواستیم با متن سخنرانیهاشون شوخی کنیم، از طنز کلامشون کم میکرد؛ یعنی بهجایی رسیده بود که سردبیر مجله «آشویتس نیوز» که توش قلم میزدم، پولم رو نمیداد چون عبارات فرماندگان اس اس رو با شوخیهای بیمزهای عوض کرده بودم. به نظرش اصل کلام طنزآلودتر بوده و خنده بیشتری از مخاطب میگرفته. مثلاً آخرین بار که طاعون به جون کارگران اردوگاه افتاده بود، درحالیکه به خاطر کمبود دارو نصف جمعیت رو از دست دادیم، مسئول خرید دارومون به اردوگاههای اطراف دارو تعارف میزد. خلاصه سرخوردگی باعث شد من به مطبخ پناه بیارم.»
در مدتی که مشغول صحبت بودیم نصف دیگ از آب پر شده بود، اما ناگهان آب قطع شد. صدای افسر اساس از دستشویی میآمد که به زبان آلمانی فحش میداد. آشپز که نگران گرسنه ماندن همکارانمان در اردوگاه بود، به یکی از خدمه آشپزخانه گفت: «پسر بپر لگن آبی که گوشه آشپزخونه هست رو برام بیار. فقط یکبار توش جورابهام رو شستم. اتفاقاً بهتر، حداقل یه طعم و عطری به این غذا میده.» با تعجب گفتم: «حتماً داری شوخی میکنی!» خندید و گفت: «آره دست خودم نیست. شوخطبعی از شغل قبلی هنوز روم مونده.»